صلح با خدای جنگ
ایالات متحدة آمریکا بعد از افشای فساد سیاسیاش در اوایل انقلاب اسلامی و واکنش حقخواهانة مردم ایران، بدون هیچ گونه عذرخواهی با قطع رابطة سیاسیاش با ایران به زعم خود تصمیم به تنبیه ما گرفت تا از طریق ایراد فشار در نبود رابطه، به ما بفهماند که بودنش را هرچند با خیانت همراه باشد به نبودنش که با سختیها همراه است ترجیح دهیم.
با آمدن اوباما باز هم بحث رابطة سیاسی دو کشور مطرح شد و با آمدن حسن روحانی شدت یافت. در داخل کشور دو موضع اصلی نسبت به این رابطه شکل یافتند. جریان خوش بین به رابطه و جریانات منتقد که هر کدام دلایلی برای نگاه خود ارائه میدهند. جریان خوش بین باور دارد اختلافات در سطح سیاستمداران و سوءتفاهمهایی است که میان آنها رخ داده است و لذا عوض شدن بازیگران عرصة سیاست و یا تغییر شرایط سیاسی دو طرف برای ترمیم روابط کافی است. در طرف منتقدین هم این چنین استدلال میشود که بنا به دلایل تاریخی یعنی رابطة تاریخیای که آمریکا همیشه با ما داشته است و دلایل عینی جهان معاصر یعنی رویة سیاسی آمریکا با کل جهان اصولاً نمیشود به آنها اعتماد کرد.
نوشتار پیش رو سعی دارد افق جدیدی را در فهم رابطة آمریکا با جهان به طور عام و رابطة آمریکا با ایران به طور خاص باز کند[1]. یعنی سعی دارد نشان دهد مشکلات موجود به هیچ وجه از آبشخور سیاست آب نمیخورند و ریشة آنها در جایی دیگر نهفته است و با ارجاع به آنچه آمریکا را آمریکا میکند نشان دهد اصولاً "امکان وقوع صلح" برای این تمدن منتفی است. این دریافت جدید به همة ما- یعنی جهان غیر از آمریکا- کمک خواهد کرد تا فهمی نو از معنای کنشهای سیاسی ایالات متحدة آمریکا و اروپا به دست آوریم و بر پایة آن بتوانیم روابط آیندة جهان را پیش بینی علمی کرده تا کنش دیپلماتهایمان را از چینش سلیقهای – خوش بین یا بدین- به چینش واقع گرایانه در رابطه با آنچه آمریکا میخوانیمش تغییر دهیم. این بازخوانی قصد دارد نگاه تحلیل گر ما را از سطح سیاست به عمق اندیشههای سازندة یک تمدن ببرد. آنچه از رابطة آمریکا با جهان و ما دارد رخ میدهد گرچه در سطح سیاست است اما مانند میوة آشکار یک درخت است که ریشة واقعیاش در عمق ناپیدای یک بستر خفته است. آن بستر در نگاه این یادداشت زمینههای فکری خصوصاً فکر فلسفی- سیاسی و جامعه شناختی تمدن جدیدی است که امروز باید بی بدیل ترین نمود عینیاش را آمریکا دانست. آمریکا امروز نه یک مرز جغرافیایی با چند ده ایالت است و نه یک یا دو چهرة سیاسی و نه حتی دو حزب. آمریکا چیزی فراتر از اینها است آمریکایی که ما میخواهیم آن را فهم کنیم بزرگترین جلوة سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و به طور عام بزرگترین تجسم تمدن مدرن است. نشانة این ادعا این است که هرگز با آمد و شد چهرهها، قدرتها و احزاب شرایط تغییری نمیکند و ما با یک ثبات در اهداف و رفتار طرف مقابل رو به رو هستیم. برای همین است که ترومن و آیزنهاور وکندی و بوش و اوباما آمدند و رفتند اما "آمریکا نرفت" و هیچ تغییری در روابطش با خودش و با جهان حاصل نشد. امروز آمریکا نامی است برای اشاره به یک نوع خاص از سیستمی(مجموعه روابطی) به هم پیوسته. برای فهم این مجموعه برای فهم چگونگی عملکردش باید آن دستگاه فکریای که آن را ساخته وپرداخته است را بازشناخت.
البته نا گفته نماند اینکار در وهلة اول چندان هم برای ذهن انسان امروزی ساده نیست. چرا که اخبار رسانهها هر روز و روزی چندین مرتبه ذهن ما را از کلید واژگانی چون: مبارزه با تروریسم...سازمان ملل متحد...منشور حقوق بشر......جهان عاری از سلاح هسته ای، جهان عاری از خشونت های خانوادگی، دفاع از حقوق کودکان، دفاع از حقوق زنان، جهان عاری از ترس، مبارزه با فساد، مبارزه با قاچاق زن، مبارزه با فروش سلاح، فعالیت گروه های صلح طلب و و و پر میکنند به نحوی که همة ما تصور میکنیم صلحخواهی و گریز از ستیزه ذات[2] جهان مدرن است و هرآنچه نقض این تصویر باشد را به جنون فردی آدمها یا استثنا ربط میدهیم. مانند اینکه میگوییم: «جنگ افروزی هیتلر و ترومن و... ». امّا آنطور که استدلال شد رخدادهای تکرار شونده را نمیشود به پای اتفاق و اشتباهات فردی گذاشت. تکرارها همیشه دلیلی بر وجود یک نظم در کنش و رفتارها هستند.
* صلح پایدار در اندیشة سیاسی غرب.
قصد ما از فهم رابطة آمریکا با جهان غیر خود، پیدا کردن پاسخی برای مشکل روابط سیاسی آمریکا با جهان و مهمتر از آن آمریکا با ایران بود. یعنی میخواستیم ببینیم چرا تاکنون رویة آمریکا در روابط سیاسیاش جنگ و بهرهکشی بوده و آیا ممکن است تغییری رخ دهد؟ از این رو آنچه باید در درجة اول فهم کنیم نسبت ریشههای سیاسی اندیشة غرب با صلح است. صلح به چه معنایی در اندیشة این تمدن فهم شده است؟ چه ویژگیهایی دارد؟ آیا در ریشههای فکری آن امکان برقراری چنین چیزی در جهان خارج وجود دارد؟ اگر دارد تحت چه شرایطی و اگر ندارد چرا؟ اگر صلحی وجود نخواهد داشت آینده با جنگهای بی پایان ممکن خواهد بود؟ پس راه حلی که این تمدن برای ادارة جهان میدهد چیست؟ به عبارت امروزی ترش، نظم جهانی چگونه ممکن خواهد شد؟
پاسخ به این سوالات مانند تمام مفاهیم ارزشی پیرامون انسان و اجتماع، بر پایة نوعِ نگاهی است که یک اندیشه به انسان دارد. انسان چیست؟ چه خصائصی دارد؟ از کجا آمده به کجا میرود و سوالات اینچنینی را که در مجموع انسان شناسی یک اندیشه مینامند. خود این انسان شناسی یعنی پاسخهایی که یک اندیشه در مورد ابتدا و انتهای انسان و خصائصش میدهد بر اساس نوعِ نگاهی است که به مجموعة عالم دارد. یعنی جهان بینی آن اندیشه. بر این پایه طبیعتاً صلح به عنوان یک مفهوم ارزشی برای ما مفهومی دارد و برای انسان غربی مفهومی دیگر. طبق باورهای مذهبی وضعیت اصیل و طبیعی برای جوامع انسانی وضعیت صلح است و جنگ و ستیزه است که طبیعی نیست بلکه نشانة بیماری جامعه و ناشی از تعدی و ظلم است. در این نوع نگاه بر ابتدای خلقت انسان صلح برقرار بوده و جهان نهایتاً دو مرتبه به صلح بر میگردد. ستیزهای بین هابیل و قابیل نبوده. بلکه تنها این قابیل بوده است که بر خلاف فطرت عمل کرده و ستیزه را باعث شده است. یعنی ریشة تعارضات در کج رویِ انسانِ ظالم است و الزاماً هر دو انسانی که به هم برسند با هم تعارض داشته باشند. اما در اندیشة غرب انسان موجودی است ذاتاً شرور که فقط به منافع فردی خودش اهمیت میدهد و اگر برایش ممکن باشد از زندگی در جمع امتناع دارد. چرا که جمع قیود و محدودیتهایی را برای وی به وجود میآورد که امکان آزادی مطلق را از وی سلب میکند لذا پذیرفتن سایرین برایش مطلوب نیست. در این نگاه آنطور که توماس هابز[3] میگوید: «انسان گرگ انسان» است. یعنی هر گاه امکان داشته باشد انسان قوی تر انسان ضعیفتر را مانند گرگ میدرد تا منابع بیشتری را از آن خود کند[4]. با این وصف وضعیت اولیه[5] وضعیت ستیزه و تعارض و جنگ است. پس صلح چیست؟ صلح چاره جویی این گرگ است برای امکان طولانی تر زنده ماندن! چرا که اگر وضعیت اولیه تعارض و جنگ ادامه یابد، امکان حیات برای انسان از دست میرود. لذا او تنها از سر اجبار و برای دفاع از خود تن به زندگی جمعی به نام اجتماع میدهد که بر پایة توافقاتی از قبل تعیین شده است[6]. در این نگاه هابیل و قابیل هر دو به یک میزان سهم داشتند در آغاز ستیزه و البته هیچ یک مقصر نیستند چرا که کاملاً طبیعی بر اساس ذات خود بر سر منابع بیشتر جنگیدهاند و صد البته که قابیل خردمندانه تر عمل کرده است![7] چون جهان اصولاً جهان محدودی است که نمیتواند جواب خواستهای نامحدود بشر را بدهد و لذا جهان عرصة تنازع بقا است پس کسی میماند که بر ضعفا چیره شود و این بر خلاف نگاه دینی است که معتقد است بشر اگر بر اساس فطرتش عمل کند زیاده خواه نیست و جهان بسته به اعمال خیر و شر بشریت امکان دادن رزق بی انتها به بشر را دارد. طبق این نگاه غربیان که متأثر از نظریة تکامل گرایانة داروین[8] به عنوان یکی از پایههای اساسی هستی شناسی غرب است، جهان محل تنازع و کشت و کشتار خلق شده است. تنها انواعی از موجودات پا بر جا میمانند که میتوانند خود را با تغییرات هماهنگ کنند یا بتوانند برای به دست آوردن منابع بیشتر برای بقا، ضعفا را از پا در بیاورند. بعدها اندیشمندان اجتماعی و سیاسی در غرب بر اساس این نوع تفسیر از جهان(طبیعت شناسی) داروین نظریه هایی برای ادارة اجتماع و سیاست ارائه دادند که به داروینیسم اجتماعی مشهور شد. به عنوان مثال اینکه در آمریکا میبینیم ضعیفترین سیستم بهداشت و درمان در میان سایر جوامع غربی وجود دارد یا اینکه میبینیم در نظریههای اجتماعی شان یا بین سناتورها گفته میشود نباید از فقرا حمایت کرد بر اساس همین نگاه است. این تمدن بر این باور است که خداوند جهان را با این نظم خلق کرده است و اگر شما بخواهید برای زنده ماندن به ضعیف ترها کمک کنید نظم آفرینش را بر هم خواهید زد و با زنده ماندن انسان ضعیف تر امکان حیات برای همة انسانها را به مخاطره می اندازید. یعنی با کمک به اقشار ضعیف که ذکاوت کافی برای ادارة خویش را ندارند، به همه بشریت خیانت می کنید. وارثان زمین دراین نگاه صلحا نیستند بلکه اقویا هستند. یعنی آنها که توانسته اند در تنازع عالم خود را به هر قیمتی که بوده زنده نگه دارند. همین نگاه که بنیان سیاستهای اجتماعی در آمریکا است، پایة روابط وسیاستهای خارجی آنها با سایر ملل جهان هم هست. اکنون برایمان قابل فهمتر شده است که چرا رابطة غرب با سایر جهان همیشه بر اساس بهره کشی، عدم تمایل به کمکهای واقعاً انسان دوستانه و سلطه بوده است. این موضوع هیچ ربطی به جهالت یا دیوانگیهای بوشها و ترومنها نداشته است. تفسیر انسان غربی از رابطة دو انسان یا دو ملت بر این نگاه بنیان یافته است.
با این وصف جنگ و ستیزه به طور طبیعی همیشه میان انسان با انسان یا ملتها با هم وجود خواهد داشت. اما چگونه در این شرایط ادامة حیات ممکن میشود؟ با جلوگیری از جنگ توسط صلح[9]. صلح چیست؟ همانطور که ستیزه در یک جامعه با قراردادهای اجتماعی کنترل میشود، جنگ بین ملتها هم تنها با صلح یعنی قراردادها و کنوانسیونهای از قبل تعیین شده پایان میپذیرد. چون فرض اولیه آنها بر این است که قرار است دیگر گرگها حمله کنند پس باید قبل از حملة آنها یا به آنها حمله کرد یا دست و پایشان را به زنجیر کشید[10].
اما ضمانت اجرایی کار چیست؟ شاید گرگها(سایر ملل) نخواهند به قوانین و کنوانسیونها پایبند بمانند آنگاه باید چه کرد؟ راه حل آن است که هابز در سطح ادارة جامعه لِویاتان[11] خوانده است. همانکه پایههای نظری دولت مدرن دانسته شده است. دولتی که باید با اعمال قدرت از تعرض "شهروندانش" به حقوق هم جلوگیری کند[12]. لویاتان موجودی اسطورهای است که گفته می شود در دریاها نظارت بر آمد و شد همه کشتی ها را زیر نظر داشته و هیچ کس را یارای مقابله با او نبوده است. از بس کریه المنظر بوده است اگر چهرة واقعی خودرا به کسی که تمرّّد می کرده است نشان می داده وی از فرط ترس جان می باخته است . آزادی و ثروت در دریاها گرچه فدای وجود لویاتان میشده است اما اگر هم او نبود همیشه همه کشتی ها به قصد غارت همدیگر به هم تجاوز می کردند. یعنی یا باید وجود کدخدایی قبیح را پذیرفت یا جنگ همه علیه همه را. لذا وجود یک قدرت برآمده از منافع و ارادة جمعی – که البته مشخص است کدام جمع- راه حل جنگهای بیپایان است و این راهکار غرب برای ادارة نظم در دنیا است.[13] بدیهی است اداره کنندة نظم جهان، همان موجود توانمندی است که قدرت بقا در عرصة تنازعات را مییابد و شایستة حیات میشود. پس برای این تمدن بسیار حائز اهمیت است که هرگز از کدخدائی ساقط نشود. چرا که اگر دیگر کسی از او نترسد و فرامینش را اجرا نکند، این به معنای آغاز از دست دادن برتری نسبت به سایر موجودات(ملل) یا همان انقراض است!
از این دریچه ما یعنی همة جهان مثل خود آمریکایی ها انسان هستیم. یعنی گرگ هستیم و هر گاه فرصت بیابیم بقیه را پاره پاره میکنیم! لذا آنها از همة جهان میترسند و به شدت معتقدند باید با یک قدرت برآمده از ارادة جمعیشان(مانند ناتو، مانند دولت آمریکا) از خودشان و منافع خودشان حفاظت کنند[14]. خلاصه اینکه جهان باید یک کدخدای مخوف داشته باشد وگرنه همه با هم به جنگ مشغول میشوند. برای همین است به خودشان اجازه میدهند سلاح کشتار جمعی داشته باشند تا هر وقت کسی تمرد کرد، چهرة وحشتانک خود را نشان دهند و بتوانند نظمی که به بقای منافع آنها - و نه مصالح عالم – منجر می شود را برقرار کنند. برای همین است از افشای جنایات جنگی خود ابایی ندارند چون ترس از آمریکا مثل ترس از لویاتان است و این ترس است که امکان تسلیم سایر کشتیها(جوامع) را به قدرت مطلق میدهد. برای همین است همه را وادار به پذیرش کنوانسیونهای حقوق زنان و کودکان و بشر خلع سلاح اتمی میکنند اما خود کمترین میزان پیوستن به آنها را دارند.
مع الوصف نتیجه میگیریم این سیستم ناچار است برای بقای خود به ستیزه بپردازد. در این تمدن ستیزه الزاماً چیز بدی نیست. ستیزه میتواند کارکردهای خوبی برایشان داشته باشد. زیمل یکی از جامعه شناس قرن بیستم میگوید: «ستیزه میتواند شیوهای برای رسیدن به نوعی وحدت باشد حتی اگر از طریق معدوم کردن یکی از طرفین باشد»[15]. بر طبق این دیگاه تحریم و فشار اقتصادی به ایران یا هر کشور دیگری میتواند یک شکل از ستیزه باشد که کارکرد مثبتی دارد. میتواند ایران را وادار کند با نظم مطلوب آمریکا یکسان شود و در اختیار آمریکا قرار گیرد. جنگ و انداختن بمب اتمی بر سر ژاپن میتواند یک شیوه از ستیزه باشد که کارکرد مثبتی دارد. از نگاه این جامعه شناس ستیزه میتواند نیرویی برای انسجام گروههای مختلف (بخوانید کشورهای مختلف) با قدرت برتر در ستیزه بشود. یعنی نظم نوین جهانی با کدخدائی آمریکا محقق نمیشود مگر با به کار بردن ستیزه در اشکال مختلف از جمله تحریم یا جنگ یا تروریسم یا ارعاب و... . چرا که ستیزه در بین سایر اشکال دیگر رابطه بیشترین امکان برای هماهنگ کردن دیگری با خود را دارد. مثل وقتی که دو جناح مدام یکدیگر را به تندروی متهم میکنند و نتیجة این عمل آن میشود که برخی از این دو جناح از پافشاری روی مواضع خود کوتاه میآیند و در نهایت یکی با دیگری هماهنگ میشود. در مبادله هرگز آمریکاییها امکان دستیابی به این سطح از قدرت هماهنگ کردن دیگران با خود را نمییابند. برای همین است که اصولاً از تهاجم استفاده میکنند مثلاً به جای مبادلة فرهنگی با سایر دنیا به تهاجم فرهنگی که نوعی ستیزه در کنش فرهنگی است روی میآورند تا بتوانند دستیابی بیشتری را برای خود ممکن کنند.
آنها مدام در حال القا کردن این امر هستند که اگر آرامش میخواهید باید تن به سازش و تراضی با ما بدهید! این تمدن برای بقائش، خود را ناچار به حذف غیر خود میبیند و اگر صلحی باشد تنها به معنای پذیرش قراردادی موقت است بر اساس منافع او. جنگ این ها با جهان ناشی از تصمیم جنون آمیز یک حزب و اکثریت اعضای سنا نیست جنگ ذات این تمدن است. یعنی نوع روابطی که بر این تمدن حاکم است از جنس سلطه و ستیزه است. آنچه آمریکا میخوانیمش نه یک کشور با مرزهای مشخص جغرافیایی و چند ده ایالت و چند سیاستمدار، بلکه تمدنی است با روابطی خاص که اوصافش رفت. آنچه آمریکا میخوانیمش امروز همان نقش آرس خدای جنگ در یونان باستان را دارد و صلح با این تمدن، صلح با خدای جنگ است!
[1] تقدم نام آمریکا در ذکر روابط به صورت آمریکا با جهان / آمریکا با ما تعمد معنایی دارد. چرا که موضوع این بررسی علمی آمریکا است و فهم نوع رابطهای که نیاز دارد با جهان بر قرار کند.
[2].در مطالعات فلسفی به این معنا که ما داریم انجام میدهیم هرگاه سخن از ذات و روح یک سیستم یا یک نهاد یا جامعه ای میشود منظور نوع روابط حاکم بر آن است. وقتی میپنداریم ذات جهان مدرن صلح طلب است یعنی بر این باوریم که نوع رابطه حاکم بر تمدن مدرن نوعخواهانه و صلح طلبانه است و وقتی میگوییم ذاتاً امتناع از صلح دارد یعنی روابط حاکم بر این تمدن جدید امتناع از صلح را ایجاب میکند.
[3] فیلسوف قرن 17 انگلستان.
[4] از همین رو است که آنها هیچ گاه قلباً نمی توانند باور کنند بمب اتم در جهان بینی ما جایی ندارد. هرچند به زبان بگویند اما باورشان در طی صدها سال اینگونه شکل یافته است که هرگاه از کسی غافل شوی او تو را مانند گرگ خواهد دردید. این نگاه هابز به شدت در تمام تاریخ اندیشة غرب تسری یافته است.
[5] یعنی وضعیت لحظه پیدایش انسان بر روی زمین. از نظر این اندیشمندان می توان لحظهای فرضی در خلقت بشر را تصور کرد که در آن دو انسان به یکباره بر زمین ظاهر میشوند. بعد آنها بر اساس بینشی که نسبت به ذات انسان دارند شروع میکنند روابط حاکم بر این اجتماع مثالی که ناشی از خصائص انسان است را تشریح میکنند. از نظر اکثر اومانیست ها انسان موجود به ذات شروری است و به اصطلاح گفته می شود غالب اومانیست ها به انسان بدبین هستند. این بر خلاف دیدگاه دینی است که انسان را موجودی خلق شده بر اساس یک فظرت واحد پاک سرشت می داند و انسان بد را نه محصول ذات خلق شده و طبیعی او، بلکه محصول اعمال و انتخاب های او میداند. البته ذاتی که در این مباحث غربیان وجود دارد از معنای آنچه اندیشمندان اسلامی از فطرت افاده میکنند متفاوت است که مجال بحث آن انیجا نیست.
[6] البته اختلافات جزئیای در این مسئله بین اندیشمندان مختلف مانند هابز و مونتسکیو و روسو وجود دارد اما عمده جریان فکری به زبان ساده این چنین است.
[7] هابیل و قابیل مثال اند برای فهم منطق این دو نگاه غربی و دینی.
[8] داروین دانشمندی مسیحی بود که سعی داشت طبق آنچه از انجیل آموخته بود و آنچه در طبیعت میدید تفسیر درستی از انجیل ارائه دهد و معتقد بود اصحاب کلیسا هستند که انجیل را درست فهم نکرده اند. او بنیان گذار نظریه تکامل یا تطور است.
[9] peaceیا همان که صلح ترجمه شده است در غرب، به نوعی نظم و آرامش ناشی از قرار داد و تراضی و سازش بین طرفین ستیزه فهمیده میشود.
[10] یکی از دلایل ساخت و پرداخت سازمان ملل متحد از سوی غربی ها همین بود که قوانینی که از آنها در برابر غیر خودشان حفاظت می کند را بر جهان حاکم کنند. از همین رو است که قدرت در سازمان ملل در دست آنها است و بقیه از مرتبهای پایین تر برخورداند. نظم نوین جهانی هم اسطوره ای است که با همین منظق یعنی کنترل جهان به نفع منافع غرب ساخته و پرداخته شده است. پیوستن به تجارت جهانی و هر ادبیات مشابه دیگری را میتوان به نوعی تلاش غرب برای کنترل جهان با قراردادهای خودنگاشته و به نفع خود تفسیر کرد.
[11] رک به: لویاتان اثر توماس هابز، ترجمة حسین بشیریه . نشر نی.
[12] به یک نوعی اکنون دیگر درک میکنیم وجود هزاران سازمان خیرخواه در غرب ناشی از ذات نیکوی این تمدن نیست. نظارت در این تمدن تنها راه کار محافظت از انسان در برابر انسان است. قوانین محکم حقوق کودکان و بشر و حیوان و... برای این است که جلو تجاوزات بی پایان اما طبیعی انسان به انسان را بگیرد. نظم و صلح و خیر این تمدن همیشه بیرونی است و اگر نیروی نظارتی از بیرون نباشد همه چیزش در یک لحظه از هم خواهد پاشید. برای همین است به محض قطع شدن برق در یک ایالت همان شهروند قانونمدار که با نظم رانندگی می کند به یکباره به چپاول شهر می پردازد و پلیس ناچار می شود به صاحبان اموال اجازه دهد با سلاح نیمه سنگین از اموالشان دفاع کنند.
[13] همانطور که در متن هم توضیح داده شد لویاتان مدلی برای ادارة امور یک جامعه است. اینکه ما آن را به ادارة جهان تعمیم دادیم مستقیماً در متن نظریه هابز نیامده است اما این نگاه در تاریخ غرب جدید در مقیاس کوچکتر پایة نظری ادارةجامعه و در مقیاس بزرگتر پایة نظری ادارة جهان را فراهم آورده است.
[14] مشکل از همین جا است که آنها خواستار حفاظت و خیرخواهی برای جهان نیستند برای خود هستند چون اصولاً چنین می اندیشند که نمی شود و نباید برای همه خیرخواه بود این کار یا ناشدنی است یا همانطور که گفتیم نظم و بقای همه را تهدید میکند. پس طبیعی است که فقط یک عده بمانند.
[15] گئورگ زیمل، در بارة فردیت و فرمهای اجتماعی، ترجمة شهناز مسمی پرست، انتشارات ثالث، تهران:1392. ص188.