پردیس بنت الهدی صدر رشت

صلح با خدای جنگ

ایالات متحدة آمریکا بعد از افشای فساد سیاسی­اش در اوایل انقلاب اسلامی و واکنش حق­خواهانة مردم ایران، بدون هیچ گونه عذرخواهی با قطع رابطة سیاسی­اش با ایران به زعم خود تصمیم به تنبیه ما گرفت تا از طریق ایراد فشار در نبود رابطه، به ما بفهماند که بودنش را هرچند با خیانت همراه باشد به نبودنش که با سختی­ها همراه است ترجیح دهیم.

با آمدن اوباما باز هم بحث رابطة سیاسی دو کشور مطرح شد و با آمدن حسن روحانی شدت یافت. در داخل کشور دو موضع اصلی نسبت به این رابطه شکل یافتند. جریان خوش بین به رابطه و جریانات منتقد که هر کدام دلایلی برای نگاه خود ارائه می­دهند. جریان خوش بین باور دارد اختلافات در سطح سیاستمداران و سوءتفاهم­هایی است که میان آن­ها رخ داده است و لذا عوض شدن بازیگران عرصة سیاست و یا تغییر شرایط سیاسی دو طرف برای ترمیم روابط کافی است. در طرف منتقدین هم این چنین استدلال می­شود که بنا به دلایل تاریخی یعنی رابطة تاریخی­ای که آمریکا همیشه با ما داشته است و دلایل عینی جهان معاصر یعنی رویة سیاسی آمریکا با کل جهان اصولاً نمی­شود به آن­ها اعتماد کرد.

نوشتار پیش رو سعی دارد افق جدیدی را در فهم رابطة آمریکا با جهان به طور عام و رابطة آمریکا با ایران به طور خاص باز کند[1]. یعنی سعی دارد نشان دهد مشکلات موجود به هیچ وجه از آبشخور سیاست آب نمی­خورند و ریشة آن­ها در جایی دیگر نهفته است و با ارجاع به آنچه آمریکا را آمریکا می­کند نشان دهد اصولاً "امکان وقوع صلح" برای این تمدن منتفی است. این دریافت جدید به همة ما- یعنی جهان غیر از آمریکا- کمک خواهد کرد تا فهمی نو از معنای کنش­های سیاسی ایالات متحدة آمریکا و اروپا به دست آوریم و بر پایة آن بتوانیم روابط آیندة جهان را پیش بینی علمی کرده تا کنش دیپلمات­هایمان را از چینش سلیقه­ای – خوش بین یا بدین- به چینش واقع گرایانه در رابطه با آنچه آمریکا می­خوانیمش تغییر دهیم. این بازخوانی قصد دارد نگاه تحلیل گر ما را از سطح سیاست به عمق اندیشه­های سازندة یک تمدن ببرد. آنچه از رابطة آمریکا با جهان و ما دارد رخ می­دهد گرچه در سطح سیاست است اما مانند میوة آشکار یک درخت است که ریشة واقعی­اش در عمق ناپیدای یک بستر خفته است. آن بستر در نگاه این یادداشت زمینه­های فکری خصوصاً فکر فلسفی- سیاسی و جامعه شناختی تمدن جدیدی است که امروز باید بی بدیل ترین نمود عینی­اش را آمریکا دانست. آمریکا امروز نه یک مرز جغرافیایی با چند ده ایالت است و نه یک یا دو چهرة سیاسی و نه حتی دو حزب. آمریکا چیزی فراتر از این­ها است آمریکایی که ما می­خواهیم آن را فهم کنیم بزرگترین جلوة سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و به طور عام بزرگترین تجسم تمدن مدرن است. نشانة این ادعا این است که هرگز با آمد و شد چهره­ها، قدرت­ها و احزاب شرایط تغییری نمی­کند و ما با یک ثبات در اهداف و رفتار طرف مقابل رو به رو هستیم. برای همین است که ترومن­ و آیزن­هاور وکندی و بوش و اوباما آمدند و رفتند اما "آمریکا نرفت" و هیچ تغییری در روابطش با خودش و با جهان حاصل نشد. امروز آمریکا نامی است برای اشاره به یک نوع خاص از سیستمی(مجموعه روابطی) به هم پیوسته. برای فهم این مجموعه برای فهم چگونگی عملکردش باید آن دستگاه فکری­ای که آن را ساخته وپرداخته است را بازشناخت.

 

 

 

البته نا گفته نماند اینکار در وهلة اول چندان هم برای ذهن انسان امروزی ساده نیست. چرا که اخبار رسانه­ها هر روز و روزی چندین مرتبه ذهن ما را از کلید واژگانی چون: مبارزه با تروریسم...سازمان ملل متحد...منشور حقوق بشر......جهان عاری از سلاح هسته ای، جهان عاری از خشونت های خانوادگی، دفاع از حقوق کودکان، دفاع از حقوق زنان، جهان عاری از ترس، مبارزه با فساد، مبارزه با قاچاق زن، مبارزه با فروش سلاح، فعالیت گروه های صلح طلب و و و پر می­کنند به نحوی که همة ما تصور می­کنیم صلح­خواهی و گریز از ستیزه ذات[2] جهان مدرن است و هرآنچه نقض این تصویر باشد را به جنون فردی آدم­ها یا استثنا ربط می­دهیم. مانند اینکه می­گوییم: «جنگ افروزی هیتلر و ترومن و... ». امّا آنطور که استدلال شد رخدادهای تکرار شونده را نمی­شود به پای اتفاق و اشتباهات فردی گذاشت. تکرارها همیشه دلیلی بر وجود یک نظم در کنش و رفتارها هستند.

 

 

 

* صلح پایدار در اندیشة سیاسی غرب.

 

 

 

قصد ما از فهم رابطة آمریکا با جهان غیر خود، پیدا کردن پاسخی برای مشکل روابط سیاسی آمریکا با جهان و مهمتر از آن آمریکا با ایران بود. یعنی می­خواستیم ببینیم چرا تاکنون رویة آمریکا در روابط سیاسی­اش جنگ و بهره­کشی بوده و آیا ممکن است تغییری رخ دهد؟ از این رو آنچه باید در درجة اول فهم کنیم نسبت ریشه­های سیاسی اندیشة غرب با صلح است. صلح به چه معنایی در اندیشة این تمدن فهم شده است؟ چه ویژگی­هایی دارد؟ آیا در ریشه­های فکری آن امکان برقراری چنین چیزی در جهان خارج وجود دارد؟ اگر دارد تحت چه شرایطی و اگر ندارد چرا؟ اگر صلحی وجود نخواهد داشت آینده با جنگ­های بی پایان ممکن خواهد بود؟ پس راه حلی که این تمدن برای ادارة جهان می­دهد چیست؟ به عبارت امروزی ترش، نظم جهانی چگونه ممکن خواهد شد؟

 

 

 

 پاسخ به این سوالات مانند تمام مفاهیم ارزشی پیرامون انسان و اجتماع، بر پایة نوعِ نگاهی است که یک اندیشه به انسان دارد. انسان چیست؟ چه خصائصی دارد؟ از کجا آمده به کجا می­رود و سوالات اینچنینی را که در مجموع انسان شناسی یک اندیشه می­نامند. خود این انسان شناسی یعنی پاسخ­هایی که یک اندیشه در مورد ابتدا و انتهای انسان و خصائصش می­دهد بر اساس نوعِ نگاهی است که به مجموعة عالم دارد. یعنی جهان بینی آن اندیشه. بر این پایه طبیعتاً صلح به عنوان یک مفهوم ارزشی برای ما مفهومی دارد و برای انسان غربی مفهومی دیگر. طبق باورهای مذهبی وضعیت اصیل و طبیعی برای جوامع انسانی وضعیت صلح است و جنگ و ستیزه است که طبیعی نیست بلکه نشانة بیماری جامعه و ناشی از تعدی و ظلم است. در این نوع نگاه بر ابتدای خلقت انسان صلح برقرار بوده و جهان نهایتاً دو مرتبه به صلح بر می­گردد. ستیزه­ای بین هابیل و قابیل نبوده. بلکه تنها این قابیل بوده است که بر خلاف فطرت عمل کرده و ستیزه را باعث شده است. یعنی ریشة تعارضات در کج رویِ انسانِ ظالم است و الزاماً هر دو انسانی که به هم برسند با هم تعارض داشته باشند. اما در اندیشة غرب انسان موجودی است ذاتاً شرور که فقط به منافع فردی خودش اهمیت می­دهد و اگر برایش ممکن باشد از زندگی در جمع امتناع دارد. چرا که جمع قیود و محدودیت­هایی را برای وی به وجود می­آورد که امکان آزادی مطلق را از وی سلب می­کند لذا پذیرفتن سایرین برایش مطلوب نیست. در این نگاه آن­طور که توماس هابز[3] می­گوید: «انسان گرگ انسان» است. یعنی هر گاه امکان داشته باشد انسان قوی تر انسان ضعیف­تر را مانند گرگ می­درد تا منابع بیشتری را از آن خود کند[4]. با این وصف وضعیت اولیه[5] وضعیت ستیزه و تعارض و جنگ است. پس صلح چیست؟ صلح چاره جویی این گرگ است برای امکان طولانی تر زنده ماندن! چرا که اگر وضعیت اولیه تعارض و جنگ ادامه یابد، امکان حیات برای انسان از دست می­رود. لذا او تنها از سر اجبار و برای دفاع از خود تن به زندگی جمعی به نام اجتماع می­دهد که بر پایة توافقاتی از قبل تعیین شده است[6]. در این نگاه هابیل و قابیل هر دو به یک میزان سهم داشتند در آغاز ستیزه و البته هیچ یک مقصر نیستند چرا که کاملاً طبیعی بر اساس ذات خود بر سر منابع بیشتر جنگیده­اند و صد البته که قابیل خردمندانه تر عمل کرده است![7] چون جهان اصولاً جهان محدودی است که نمی­تواند جواب خواست­های نامحدود بشر را بدهد و لذا جهان عرصة تنازع بقا است پس کسی می­ماند که بر ضعفا چیره شود و این  بر خلاف نگاه دینی است که معتقد است بشر اگر بر اساس فطرتش عمل کند زیاده خواه نیست و جهان بسته به اعمال خیر و شر بشریت امکان دادن رزق بی انتها به بشر را دارد. طبق این نگاه غربیان که متأثر از نظریة تکامل گرایانة داروین[8] به عنوان یکی از پایه­های اساسی هستی شناسی غرب است، جهان محل تنازع و کشت و کشتار خلق شده است. تنها انواعی از موجودات پا بر جا می­مانند که می­توانند خود را با تغییرات هماهنگ کنند یا بتوانند برای به دست آوردن منابع بیشتر برای بقا، ضعفا را از پا در بیاورند. بعدها اندیشمندان اجتماعی و سیاسی در غرب بر اساس این نوع تفسیر از جهان(طبیعت شناسی) داروین نظریه هایی برای ادارة اجتماع و سیاست ارائه دادند که به داروینیسم اجتماعی مشهور شد. به عنوان مثال اینکه در آمریکا میبینیم ضعیف­ترین سیستم بهداشت و درمان در میان سایر جوامع غربی وجود دارد یا اینکه میبینیم در نظریه­های اجتماعی شان یا بین سناتورها گفته می­شود نباید از فقرا حمایت کرد بر اساس همین نگاه است. این تمدن بر این باور است که خداوند جهان را با این نظم خلق کرده است و اگر شما بخواهید برای زنده ماندن به ضعیف ترها کمک کنید نظم آفرینش را بر هم خواهید زد و با زنده ماندن انسان ضعیف تر امکان حیات برای همة انسان­ها را به مخاطره می اندازید. یعنی با کمک به اقشار ضعیف که ذکاوت کافی برای ادارة خویش را ندارند، به همه بشریت خیانت می کنید. وارثان زمین دراین نگاه صلحا نیستند بلکه اقویا هستند. یعنی آنها که توانسته اند در تنازع عالم خود را به هر قیمتی که بوده زنده نگه دارند. همین نگاه که بنیان سیاست­های اجتماعی در آمریکا است، پایة روابط وسیاست­های خارجی آن­ها با سایر ملل جهان هم هست. اکنون برایمان قابل فهم­تر شده است که چرا رابطة غرب با سایر جهان همیشه بر اساس بهره کشی، عدم تمایل به کمک­های واقعاً انسان دوستانه و سلطه بوده است. این موضوع هیچ ربطی به جهالت یا دیوانگی­های بوش­ها و ترومن­ها نداشته است. تفسیر انسان غربی از رابطة دو انسان یا دو ملت بر این نگاه بنیان یافته است.

 

 

 

با این وصف جنگ و ستیزه به طور طبیعی همیشه میان انسان با انسان یا ملت­ها با هم وجود خواهد داشت. اما چگونه در این شرایط ادامة حیات ممکن می­شود؟ با جلوگیری از جنگ توسط صلح[9]. صلح چیست؟ همانطور که ستیزه در یک جامعه با قراردادهای اجتماعی کنترل می­شود، جنگ بین ملت­ها هم تنها با صلح یعنی قراردادها و کنوانسیون­های از قبل تعیین شده پایان می­پذیرد. چون فرض اولیه آن­ها بر این است که قرار است دیگر گرگ­ها حمله کنند پس باید قبل از حملة آن­ها یا به آن­ها حمله کرد یا دست و پایشان را به زنجیر کشید[10].

اما ضمانت اجرایی کار چیست؟ شاید گرگ­ها(سایر ملل) نخواهند به قوانین و کنوانسیون­ها پایبند بمانند آنگاه باید چه کرد؟ راه حل آن است که هابز در سطح ادارة جامعه لِویاتان[11] خوانده است. همانکه پایه­های نظری دولت مدرن دانسته­ شده است. دولتی که باید با اعمال قدرت از تعرض "شهروندانش" به حقوق هم جلوگیری کند[12]. لویاتان موجودی اسطوره­ای است که گفته می شود در دریاها نظارت بر آمد و شد همه کشتی ها را زیر نظر داشته و هیچ کس را یارای مقابله با او نبوده است. از بس کریه المنظر بوده است اگر چهرة واقعی خودرا به کسی که تمرّّد می کرده است نشان می داده وی از فرط ترس جان می باخته است . آزادی و ثروت در دریاها گرچه فدای وجود لویاتان می­شده است اما اگر هم او نبود همیشه همه کشتی ها به قصد غارت همدیگر به هم تجاوز می کردند. یعنی یا باید وجود کدخدایی قبیح را پذیرفت یا جنگ همه علیه همه را. لذا وجود یک قدرت برآمده از منافع و ارادة جمعی – که البته مشخص است کدام جمع-  راه حل جنگ­های بی­پایان است و این راهکار غرب برای ادارة نظم در دنیا است.[13] بدیهی است اداره کنندة نظم جهان، همان موجود توانمندی است که قدرت بقا در عرصة تنازعات را می­یابد و شایستة حیات می­شود. پس برای این تمدن بسیار حائز اهمیت است که هرگز از کدخدائی ساقط نشود. چرا که اگر دیگر کسی از او نترسد و فرامینش را اجرا نکند، این به معنای آغاز از دست دادن برتری نسبت به سایر موجودات(ملل) یا همان انقراض است!

از این دریچه ما یعنی همة جهان مثل خود آمریکایی ها انسان هستیم. یعنی گرگ هستیم و هر گاه فرصت بیابیم بقیه را پاره پاره می­کنیم! لذا آن­ها از همة جهان می­ترسند و به شدت معتقدند باید با یک قدرت برآمده از ارادة جمعیشان(مانند ناتو، مانند دولت آمریکا) از خودشان و منافع خودشان حفاظت کنند[14]. خلاصه اینکه جهان باید یک کدخدای مخوف داشته باشد وگرنه همه با هم به جنگ مشغول می­شوند. برای همین است به خودشان اجازه می­دهند سلاح کشتار جمعی داشته باشند تا هر وقت کسی تمرد کرد، چهرة وحشتانک خود را نشان دهند و بتوانند نظمی که به بقای منافع آن­ها - و نه مصالح عالم – منجر می شود را  برقرار کنند. برای همین است از افشای جنایات جنگی خود ابایی ندارند چون ترس از آمریکا مثل ترس از لویاتان است و این ترس است که امکان تسلیم سایر کشتی­ها(جوامع) را به قدرت مطلق می­دهد. برای همین است همه را وادار به پذیرش کنوانسیون­های حقوق زنان و کودکان و بشر خلع سلاح اتمی می­کنند اما خود کمترین میزان پیوستن به آن­ها را دارند.

مع الوصف نتیجه می­گیریم این سیستم ناچار است برای بقای خود به ستیزه بپردازد. در این تمدن ستیزه الزاماً چیز بدی نیست. ستیزه می­تواند کارکردهای خوبی برایشان داشته باشد. زیمل یکی از جامعه شناس قرن بیستم می­گوید: «ستیزه می­تواند شیوه­ای برای رسیدن به نوعی وحدت باشد حتی اگر از طریق معدوم کردن یکی از طرفین باشد»[15]. بر طبق این دیگاه تحریم و فشار اقتصادی به ایران یا هر کشور دیگری می­تواند یک شکل از ستیزه باشد که کارکرد مثبتی دارد. می­تواند ایران را وادار کند با نظم مطلوب آمریکا یکسان شود و در اختیار آمریکا قرار گیرد. جنگ و انداختن بمب اتمی بر سر ژاپن می­تواند یک شیوه از ستیزه باشد که کارکرد مثبتی دارد. از نگاه این جامعه شناس ستیزه می­تواند نیرویی برای انسجام گروه­های مختلف (بخوانید کشورهای مختلف) با قدرت برتر در ستیزه بشود. یعنی نظم نوین جهانی با کدخدائی آمریکا محقق نمی­شود مگر با به کار بردن ستیزه در اشکال مختلف از جمله تحریم یا جنگ یا تروریسم یا ارعاب و... . چرا که ستیزه در بین سایر اشکال دیگر رابطه بیشترین امکان برای هماهنگ کردن دیگری با خود را دارد. مثل وقتی که دو جناح مدام یکدیگر را به تندروی متهم می­کنند و نتیجة این عمل آن می­شود که برخی از این دو جناح از پافشاری روی مواضع خود کوتاه می­آیند و در نهایت یکی با دیگری هماهنگ می­شود. در مبادله هرگز آمریکایی­ها امکان دستیابی به این سطح از قدرت هماهنگ کردن دیگران با خود را نمی­یابند. برای همین است که اصولاً از تهاجم استفاده می­کنند مثلاً به جای مبادلة فرهنگی با سایر دنیا به تهاجم فرهنگی که نوعی ستیزه در کنش فرهنگی است روی می­آورند تا بتوانند دستیابی بیشتری را برای خود ممکن کنند.

آن­ها مدام در حال القا کردن این امر هستند که اگر آرامش می­خواهید باید تن به سازش و تراضی با ما بدهید! این تمدن برای بقائش، خود را ناچار به حذف غیر خود میبیند و اگر صلحی باشد تنها به معنای پذیرش قراردادی موقت است بر اساس منافع او. جنگ این ها با جهان ناشی از تصمیم جنون آمیز یک حزب و اکثریت اعضای سنا نیست جنگ ذات این تمدن است. یعنی نوع روابطی که بر این تمدن حاکم است از جنس سلطه و ستیزه است. آنچه آمریکا می­خوانیمش نه یک کشور با مرزهای مشخص جغرافیایی و چند ده ایالت و چند سیاستمدار، بلکه تمدنی است با روابطی خاص که اوصافش رفت. آنچه آمریکا می­خوانیمش امروز همان نقش آرس خدای جنگ در یونان باستان را دارد و صلح با این تمدن، صلح با خدای جنگ است!

 

 

 


[1] تقدم نام آمریکا در ذکر روابط به صورت آمریکا  با جهان / آمریکا با ما تعمد معنایی دارد. چرا که موضوع این بررسی علمی آمریکا است و فهم نوع رابطه­ای که نیاز دارد با جهان بر قرار کند.

[2].در مطالعات فلسفی به این معنا که ما داریم انجام می­دهیم هرگاه سخن از ذات و روح یک سیستم یا یک نهاد یا جامعه ای می­شود منظور نوع روابط حاکم بر آن است. وقتی می­پنداریم ذات جهان مدرن صلح طلب است یعنی بر این باوریم که نوع رابطه حاکم بر تمدن مدرن نوع­خواهانه و صلح طلبانه است و وقتی می­گوییم ذاتاً امتناع از صلح دارد یعنی روابط حاکم بر این تمدن جدید امتناع از صلح را ایجاب میکند.

[3] فیلسوف قرن 17 انگلستان.

[4] از همین رو است که آنها هیچ گاه قلباً نمی توانند باور کنند بمب اتم در جهان بینی ما جایی ندارد. هرچند به زبان بگویند اما باورشان در طی صدها سال اینگونه شکل یافته است که هرگاه از کسی غافل شوی او تو را مانند گرگ خواهد دردید. این نگاه هابز به شدت در تمام تاریخ اندیشة غرب تسری یافته است.

[5] یعنی وضعیت لحظه پیدایش انسان بر روی زمین. از نظر این اندیشمندان می توان لحظه­ای فرضی در خلقت بشر را تصور کرد که در آن دو انسان به یکباره بر زمین ظاهر می­شوند. بعد آن­ها بر اساس بینشی که نسبت به ذات انسان دارند شروع می­کنند روابط حاکم بر این اجتماع مثالی که ناشی از خصائص انسان است را تشریح می­کنند. از نظر اکثر اومانیست ها انسان موجود به ذات شروری است و به اصطلاح گفته می شود غالب اومانیست ها به انسان بدبین هستند. این بر خلاف دیدگاه دینی است که انسان را موجودی خلق شده بر اساس یک فظرت واحد پاک سرشت می داند و انسان بد را نه محصول ذات خلق شده و طبیعی او، بلکه محصول اعمال و انتخاب های او می­داند. البته ذاتی که در این مباحث غربیان وجود دارد از معنای آنچه اندیشمندان اسلامی از فطرت افاده می­کنند متفاوت است که مجال بحث آن انیجا نیست.

[6] البته اختلافات جزئی­ای در این مسئله بین اندیشمندان مختلف مانند هابز و مونتسکیو و روسو وجود دارد اما عمده جریان فکری به زبان ساده این چنین است.

[7]  هابیل و قابیل مثال اند برای فهم منطق این دو نگاه غربی و دینی.

[8] داروین دانشمندی مسیحی بود که سعی داشت طبق آنچه از انجیل آموخته بود و آنچه در طبیعت می­دید تفسیر درستی از انجیل ارائه دهد و معتقد بود اصحاب کلیسا هستند که انجیل را درست فهم نکرده اند. او بنیان گذار نظریه تکامل یا تطور است.

[9] peaceیا همان که صلح ترجمه شده است در غرب، به نوعی نظم و آرامش ناشی از قرار داد و تراضی و سازش بین طرفین ستیزه فهمیده می­شود.

[10] یکی از دلایل ساخت و پرداخت سازمان ملل متحد از سوی غربی ها همین بود که قوانینی که از آنها در برابر غیر خودشان حفاظت می کند را بر جهان حاکم کنند. از همین رو است که قدرت در سازمان ملل در دست آن­ها است و بقیه از مرتبه­ای پایین تر برخورداند. نظم نوین جهانی هم اسطوره ای ­است که با همین منظق یعنی کنترل جهان به نفع منافع غرب ساخته و پرداخته شده است. پیوستن به تجارت جهانی و هر ادبیات مشابه دیگری را می­توان به نوعی تلاش غرب برای کنترل جهان با قراردادهای خودنگاشته و به نفع خود تفسیر کرد.

[11] رک به:  لویاتان اثر توماس هابز، ترجمة حسین بشیریه . نشر نی.

[12] به یک نوعی اکنون دیگر درک میکنیم وجود هزاران سازمان خیرخواه در غرب ناشی از ذات نیکوی این تمدن نیست. نظارت در این تمدن تنها راه کار محافظت از انسان در برابر انسان است. قوانین محکم حقوق کودکان و بشر و حیوان و... برای این است که جلو تجاوزات بی پایان اما طبیعی انسان به انسان را بگیرد. نظم و صلح و خیر این تمدن همیشه بیرونی است و اگر نیروی نظارتی از بیرون نباشد همه چیزش در یک لحظه از هم خواهد پاشید. برای همین است به محض قطع شدن برق در یک ایالت همان شهروند قانونمدار که با نظم رانندگی می کند به یکباره به چپاول شهر می پردازد و پلیس ناچار می شود به صاحبان اموال اجازه دهد با سلاح نیمه سنگین از اموالشان دفاع کنند.

[13] همانطور که در متن هم توضیح داده شد لویاتان مدلی برای ادارة امور یک جامعه است. اینکه ما آن را به ادارة جهان تعمیم دادیم مستقیماً در متن نظریه هابز نیامده است اما این نگاه در تاریخ غرب جدید در مقیاس کوچکتر پایة نظری ادارةجامعه و در مقیاس بزرگتر پایة نظری ادارة جهان را فراهم آورده است.

[14] مشکل از همین جا است که آنها خواستار حفاظت و خیرخواهی برای جهان نیستند برای خود هستند چون اصولاً چنین می اندیشند که نمی شود و نباید برای همه خیرخواه بود این کار یا ناشدنی است یا همانطور که گفتیم نظم و بقای همه را تهدید میکند. پس طبیعی است که فقط یک عده بمانند.

[15] گئورگ زیمل، در بارة فردیت و فرم­های اجتماعی، ترجمة شهناز مسمی پرست، انتشارات ثالث، تهران:1392. ص188.